اي همه جانها ز تو پاينده جان چون خوانمت

شاعر : سنايي غزنوي

چون جهان ناپايدار آمد جهان چون خوانمتاي همه جانها ز تو پاينده جان چون خوانمت
در مناجات از زبان عقل و جان چون خوانمتاي هم از امر تو عقل و جان بس اندر شوق و ذوق
من ز من بي هيچ عذري در زمان چون خوانمتهر چه در زير زمان آيد همه اسمست و جسم
با چنين اجلال و رتبت آسمان چون خوانمتآسمانها چون زمين مرکب دربان تست
پس تو دارنده‌ي مکاني در مکان چون خوانمتآنکه نام او مکان آمد ندارد خود مکان
من برون چون لوليان بر آستان چون خوانمتآنچه در صدرست در لولوش کسي مي ننگرد
پس چو مشتي خس براي سوزيان چون خوانمتچون تويي سود حقيقي ديگران سوداي محض
من چو حج گولان به زير ناودان چون خوانمتعلم تو خود بام عقل و کعبه‌ي نفسست و طبع
تو لطيفي در عبارت «اين» و «آن» چون خوانمت«اين» و «آن» باشد اشارت سوي اجسام کثيف
من ز دل چون دانمت يا از زبان چون خوانمتآنچه دل داند حدوث است آنچه لب گويد حروف
در مناجات از فضولي «کن فکان» چون خوانمتاز وراي «کن فکان» آمد پس از تخييل خويش
من سنايي با زباني چون سنان چون خوانمتبي‌زبان چون تير خواهي تا ترا خوانند بس
مانده در کار خويشتن مبهوتاي شده پير و عاجز و فرتوت
شده راضي ز عيش خويش به قوتداده عمر عزيز خويش به باد
غافل از عين عزت جبروتمتردد ميان جبر و قدر
پس خبر ده ز مالک ملکوتملکوت جهان نخست بدان
سنگ بفگن چو يافتي ياقوتمگذر از حکم «آيةالکرسي»
چون ز لاهوت دان جدا ناسوتآل موسي و آل هارون را
سر حق با سکينه در تابوتنشنيدي که چون نهان گردد
با چنين حکمت سخن مسکوتجز سنايي که داند اين حکمت